مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت:
«برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم.
اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد.
باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد.
گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد.
جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت:
«منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است ا
ما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
جهت اخذ نوبت و مشاوره حضوری در زمینه :
مشاوره خانواده، مشاوره پیش از ازدواج، مشاوره فردی، مشاوره گروهی، مشاوره کودک و نوجوان،
مشکلات شخصیتی، استرس، اضطراب، وسواس و …
می توانید از طریق لینک تماس با ما و یا شماره تماس ۰۹۱۹۲۱۳۶۰۲۳ با خانم راحله صادقی (متخصص امور خانواده و ازدواج) تماس حاصل فرمایید.
مرکز مشاوره در شرق تهران و در محدوده میدان شهدا ، خیابان پیروزی، خیابان شکوفه واقع شده
و به راحتی از طریق مترو شهدا و مترو ابن سینا در دسترس می باشد.
داستان کوتاه دو میمون و هزارپا از پائولوکوئیلو در زمینه اینکه به اتفاقات زندگی چگونه بنگریم و چقدر اهمیت برای چگونگی این دنیا قائل شویم.
در این داستان به نحوی کاملا ساده چگونه فکر کردن ما را به چالش می کشد …
شروع داستان:
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید:
چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.
گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری… میمون اول با ناراحتی گفت:
تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت…
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را.
باید اول بدنم را بچرخانم … هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: می بینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود…!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد…
اثر پائولوکوئیلو ـ داستان کوتاه دو میمون و هزارپا
جهت تماس با ما می توانید از طریق لینک تماس با ما با خانم راحله صادقی در ارتباط باشید.
به منظور ارتباط با مرکز مشاوره و روانشناسی خوب در تهران می توانید از طریق شماره تلفن ۰۹۱۹۲۱۳۶۰۲۳ با خانم راحله صادقی (متخصص امور خانواده و ازدواج) تماس حاصل نمایید.
یک روز بعد از ظهر وقتی «اسمیت» داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: “من چقدر باید بپردازم؟”و اسمیت به زن چنین گفت:
“شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود:
“شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «اسمیت» پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه…”
کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح ـ داستان کوتاه «اطلاعات لطفا»
کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح ـ جک کنفیلد
داستان کوتاه – اطلاعات لطفا
یکی از ۶۲ داستان کوتاه برای تلطیف قلب ها و نشاط روح انسان
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من ۹-۸ ساله بودم.
یادم میآید که قاب براقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همهکس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً».
چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم:
-«انگشتم درد میکند»
+«مادرت خانه نیست؟»
-«هیچکس بجز من خانه نیست»
+«آیا خونریزی داری؟»
-«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
+«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
-«بله، میتوانم»
+«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم. مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد. یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟».
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست». من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من پانزده دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید». من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟». مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد:
+«اطلاعات بفرمائید»
-«میتوانم با شارون صحبت کنم؟»
+«آیا دوستش هستید؟»
-«بله، دوست قدیمی»
+«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت: «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم: «بله»
+«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.
داستان آموزنده رفاقت خر آواز خوان و شتر رقاص- امثال و حکم
رفاقت خر آواز خوان و شتر رقاص
امثال و حکم از علی اکبر دهخدا
خری و اشتری به دور از آبادی به طور آزادانه با هم زندگی میکردند. نیمه شبی در حال چریدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند.
شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت: ای خر خواهش میکنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!
خر گفت: اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سردادن من است. شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بیخیال گردد تا مبادا به دست انسانها بیافتند.
خر گفت: متاسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت میدانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!
پس خر بی محابا نعرههای دلخراش برمیداشت. از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی میگذشت، متوجه حضور آنان گردیدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه میافتم و غرق میشوم.
شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب رقصم!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد. خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!
شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت:
رفاقت با خر نادان، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید!
جهت درمان استرس و گرفتن وقت مشاوره می توانید از طریق شماره تلفن ۰۹۱۹۲۱۳۶۰۲۳ با مرکز مشاوره خانواده و روانشناسی – خانم دکتر راحله صادقی تماس حاصل نمایید.
چگونه استرس خود را کنترل کنیم:
مردی مسن در یک سالن کنفرانس برای جمعی درباره مدیریت استرس سخنرانی می کرد.
او لیوان آبی توی دستش بود. همه منتظر بودند که او درباره ی نیمه پر لیوان یا نیمه خالی آن صحبت کنه ولی بجای آن از حضار می پرسه:
این لیوان چقدر وزن داره؟
دهها زمزمه از میان حضار بلند شد:
بین ۳۰ تا ۳۰۰ گرم …
مرد مسن جواب داد:
وزن واقعی اهمیتی نداره !!! مهم اینه که چه مدت زمان من آن را نگهدارم.
اگر یک دقیقه نگهش دارم مشکلی نخواهد بود…
اگر یک ساعت نگهش دارم در بازویم احساس دردی خواهم کرد…
اگر مدت یک روز نگهش دارم دستم متورم و از کار می افته…
در هر مورد وزن لیوان تغییر نکرده است ولی هرچه بیشتر آن را نگهدارم سنگین تر خواهد شد …
حالا ارتباط یک لیوان آب و استرس
اضطراب و نگرانی در زندگی مثل این لیوان آب است.
کمی فکر کنید هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
بیشتر فکر کنید، شروع به درد خواهد گرفت
و اگر تمام روز فکر کنید، احساس فلجی خواهید کرد و توانایی انجام هیچ کاری را نخواهید داشت !!!
لینک تماس با ما / مرکز مشاوره خانواده شرق تهران جهت اخذ نوبت ، مشاوره حضوری و تلفنی در زمینه :
مشاوره خانواده، مشاوره پیش از ازدواج، مشکلات شخصیتی، استرس، اضطراب، وسواس و سکس تراپی
شماره تماس ۰۹۱۹۲۱۳۶۰۲۳ با خانم دکتر صادقی (متخصص امور خانواده و ازدواج و سکس تراپی)
راه حل ترک استرس:
این لیوان را زمین بگذارید !!! این لیوان را هرچقدر می تونید و به دفعات زمین بگذارید….
برخی نظریات در مورد استرس:
آنچه مرا نکشد نیرومندترم می کند. (نیچه)
برخی از نظریه پردازان در قرن بیستم معتقد بودند که کمی استرس خوب است. کتاب «آزمون استرس» یان رابرتسون نیز پر از داستان هایی است که شاهدی بر این قضیه است که مقدار کم استرس می تواند نیروبخش و مشوق نیز باشد.
استرس چیست:
استرس در ابتدا تنها واژه ای بود در فیزیک و مهندسی برای توصیف فشار وارده بر اجسام. اما در حال حاضر به عنوان یک بیماری روانی که همه ما را شامل می شود شناخته شده است. دلشوره، عصبانیت، اضطراب، تنش، حساسیت های بسیار و فشارهای عصبی از مواردی است که استرس باعث بروز آنها می شود.
استرس خوب و استرس بد:
آقای هانس سایلی استرس را به دو دسته تقسیم بندی کرد.
استرس خوب : eustress
استرس بد: distress
تفاوت میان آنها تنها در چگونگی واکنش ما نسبت به استرس است و نوع استرس ممکن است تفاوتی با هم نداشته باشد. به قول هملت: هیچ چیز خوب یا بد نیست، تفکر ماست که خوب یا بد را می سازد.
یان رابرتسون کشف کرد که ژن ها در بدن می توانند عملکرد خود را در واکنش به محرک ها تغییر دهند. در نتیجه این اعتقاد در او حاصل شد که همه می توانند یاد بگیرند ذهن و احساسات خود را کنترل کنند.
جهت تماس و گرفتن وقت مشاوره می توانید از طریق شماره تلفن ۰۹۱۹۲۱۳۶۰۲۳ با مرکز مشاوره خانواده و روانشناسی – خانم راحله صادقی تماس حاصل نمایید و یا می توانید از طریق ID تلگرام rahelesadeghi66 با خانم راحله صادقی در تماس باشید.
نارسیس جوان زیبایی بود. همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت.
آنچنان شتابان از میان مردم می گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد, آنچنان شتابان از میان درختان می گریخت که مبادا اوریاد ها الهه جنگل ها او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.
وقتی به دریاچه می رسید آرام می گرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می شد,آنچنان محو تماشای خود می شد که اصلا نمی فهمید روز کی به پایان می رسد و شب همگام دزدانه به خانه اش باز می گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد!
یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی اش لذت, ببرد پایش به سنگی خورد و به دورن دریاچه افتاد و مرد….
از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گل نیلوفری شکفت , دریاچه نام او را به یاد نارسیس , نارسیس گذاشت.
دریاچه همهء روز برای برای نارسیس می گریست تا اینکه روزی اوریادها الهه جنگل ها آمدند و تمام آب های شیرین دریاچه را با اشک های دریاچه شور کردند و به او گفتند : هان , ای دریاچه هرگز مپندار که گریستن تو برای نارسیس می تواند ما را بترساند یا وادار به گریستن کند ,چرا که او در هر حال زیبا ترین بود و ما در هر حال همیشه در جنگل ها به دنبالش دوان بودیم تا او را ببینیم اما او همیشه در میان جنگل از ما فراری بود و ما هرگز او را ندیده بودیم وا ز زیبایی اش لذت نبردیم ,تنها تو بودی که او را دیده ای و از رزیبایی اش لذت برده ای حال هم خود برایش گریه کن.
دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید:
مگر نارسیس زیبا هم بود؟!
اوریادها با تعجبی دو چندان پاسخ دادند: آری , او زیبا بود, زیبا ترین بود ولی چگونه ممکن است که تو این راندانی؟!
تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی, از خودس هم بیشتر; اصلا تو تنها کسی بودی که او را دیده میدیدی چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!
دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد: نارسیس همه روزه ساعت ها بر حاشیه من می نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست ; زیرا هر روز که او به سراغ من می آمد من در عمق چشمانش محو تماشای زیبایی خود می شدم واکنون که مرده از این می گریم که دیگر نمیتوانم زیبایی ام را ببینم!!!
میبینید؟ گاهی وقتا اونقدر محو “خود” میشیم که دیگه از دوست که هیچ فاصله ای با ما نداره غافل میشیم!!!
جهت اخذ نوبت ، مشاوره حضوری و تلفنی در زمینه : مشاوره خانواده، مشاوره پیش از ازدواج، مشاوره فردی، مشاوره گروهی، مشاوره کودک و نوجوان، مشکلات شخصیتی، استرس، اضطراب، وسواس و سکس تراپی می توانید از طریق لینک تماس با ما و یا شماره تماس ۰۹۱۹۲۱۳۶۰۲۳ با خانم راحله صادقی (متخصص امور خانواده و ازدواج و سکس تراپی) تماس حاصل فرمایید.
داستان آزادی – زندگی نامه هریت تابمن
در زمانیکه بردهداری در آمریکا رایج بود، زن سیاه پوستی به نام هریت تابمن،
گروهی مخفی به راه انداخته بود که بردگان را فراری میداد.
بعدها از او پرسیدند:
سختترین مرحله کار شما برای نجات بردگان چه بود؟
او عمیقا به فکر فرو رفت و گفت:
قانع کردن یک برده به اینکه
تو برده نیستی و باید آزاد باشی…
بخشی از زندگی نامه هریت تابمن / محبوب ترین قاچاقچی انسان
کودکی
هریت تابمن در سال ۱۸۲۰ در یک خانواده سیاه پوست که در آن زمان برده بودند به دنیا آمد.
او دارای هشت خواهر و برادر بود. هنگام شش سالگی در نبود مادرش به نگهداری از خواهر و برادر خود مشغول بود
و چون این کار را خوب انجام می داد، به عنوان دایه و پرستار بچه به یک خانواده ی دیگر فروخته شد.
خانواده جدید بسیار بد رفتار بوده و با هر بار گریه کردن بچه او را شلاق می زدند.
جای این ضربات برای همیشه بر روی تن او باقی ماند.
بیماری و سردرد
او بر اثر حادثه ای ضربه شدید مغزی شده و در تمام دوران زندگی سردرد شدیدی داشت.
در سال ۱۸۴۴ با مردی آزاد و دو رگه سیاه و سفید ازدواج کرد و شوهرش برای او یک نام مستعار انتخاب کرد.
در سال ۱۸۴۹ به سختی بیمار شد و سردردهای شدیدی می گرفت.
به همین دلیل دیگر یک برده ی کاری و بدرد بخور به حساب نمی آمد و اربابش تصمیم به فروشش گرفت.
اما اربابش بر اثر بیماری مرد و همسر او تصمیم به فروش برده ها گرفت.
فرار
در این زمان هریت تصمیم گرفت که با دو برادر کوچکترش فرار کند.
جایزه ۱۰۰ دلاری برای پیدا کردن آنها در روزنامه ها چاپ شد و آنها مجبور شدند که دوباره برگردند.
اما هریت دوباره به تنهایی و از طریق راه های مخفی زیرزمینی و خانه های امنی که در آن سال ها به مسیر «راه آهن زیرزمینی» مشهور شده بود، فرار کرد.
او به مدت ۳ هفته و حدود ۱۴۵ کیلومتر با پای پیاده به سمت آمریکای شمالی حرکت کرده و به فیلادلفیا رسید.
راه آهن زیرزمینی
او تمام مدت به فکر خانواده خود بود و با وجود مجازات برای کمک به فرار برده ها،
تمام خانواده خود را از همین راه آهن زیرزمینی به سمت آمریکای شمالی فراری داد.
همسر او ازدواج کرده بود و حاضر نبود که خود را به خطر بیاندازد و در نتیجه با او همراه نشد.
او کاملا به راه ها آشنا بوده و در هیچ مورد از اقدام هایش شکست نخورد و به همین دلیل به عنوان یک قهرمان شناخته شد.
رمز و سرود آزادی
رمز هریت یک سرود مذهبی بود و برده ها با شنیدن آن آماده ی فرار می شدند.
این سرود بعدها توسط هنگ سیاه پوستان در طول جنگ داخلی آمریکا خوانده می شد
و در قرن بیستم همه نژادها این سرود را به عنوان سرود آزادی می خواندند.
هنگ ویژه سیاه پوستان
او در تشکیل هنگ ویژه سیاه پوستان و با رایزنی با دیوید هانتر و آبراهام لینکلن نقش بسیار ویژه ای داشت.
در ابتدا به عنوان آشپز و سپس به عنوان رهبر هنگ انتخاب شد.
هنگامی که رییس جمهور آبراهام لینکلن در سال ۱۸۶۳ اعلامیه آزادی بردگان را صادر کرد،
هریت نقش مهمی در آزادسازی همه سیاهپوستان، مردان، زندان و کودکان از بردگی بر عهده داشت.
هریت اولین زنی است که رهبری یک هنگ مسلح را بر عهده داشت و در یکی از عملیات هایی که انجام داد،
موفق شد تعداد ۷۰۰ برده را آزاد کند. به این ترتیب با تلاش های قهرمانانه هریت و دیگر مبارزان،
دو سال بعد یعنی در سال ۱۸۶۵، جنگ داخلی با تصویب قانون لغو برده داری به پایان رسید.
سالهای پس از جنگ
او در سالهای پس از جنگ آرام ننشست و به عنوان یکی از رهبران فعال در جنبش حمایت از حقوق زنان تلاش کرد.
او در سال ۱۹۱۳ به علت سینه پهلو و عفونت درگذشت اما نامش به عنوان نماد شجاعت و یک مبارز راه آزادی
در تاریخ کشور آمریکا ثبت شد و شهرتی جهانی پیدا کرد.
در سال ۲۰۱۶ پس از همه پرسی تصمیم گرفته شد عکس خانم تابمن بر روی اسکناس های ۲۰ دلاری به جای عکس اندرو جکسون چاپ شود.
هر کس در زندگیش فقط یک بار ستاره دنباله دار را می بینه. بعضیها مثل من آن یک دفعه هم نمی توانند بیبیند. در سال ۱۹۱۲ که ستاره دنباله دار در آسمان پیدا شد، من پنج شش ساله بودم. مادرم و خواهرانم برای دیدن این ستاره عجیب روی بام رفته بودند و به من هم نشان می دادند و می گفتند: «دیدیش؟ دمش را میبینی؟»
من درست عقلم نمی رسید که ستاره چیه و نمی دانستم که ستاره دنباله دار یعنی چی, نمی دیدمش ولی می گفتم: «آره, دیدم.»
در سال ۱۹۹۲ هم که این ستاره باز در آسمان طلوع کند من دیگر نخواهم بود و اگر هم باشم چشمانم یاری نخواهند کرد این ستاره عجیب را ببینم. پاهایم به من اجازه نمیدهند که روی بام بروم و آن را تماشا کنم.
یک مرتبه و فقط یک مرتبه این اتفاق در زندگی اشخاص میافتد.
خوشبختی هم مثل ستاره دنبالهدار فقط یک مرتبه در زندگی مردم پیدا میشود.
بعضی ها از این یک دفعه هم برخوردار نشدهاند.
برگرفته از کتاب ورق پاره های زندان, اثر استاد بزرگ علوی
در همین رابطه برنارد شاو میگه:
«وقتی توی خونه ی همسایه دنبال خوشبختی می گردی, خوشبختی پشت در خونه ی شما نشسته تا در رو براش باز کنید. ولی شما اون وقت در خانه نیستید!»
دنبالهدارها در بسیاری از فرهنگهای مختلف در سراسر جهان و در طول زمان از وحشت و ترس الهام گرفته شدهاند. آنها عناوینی همچون «پیشروی حکم مجازات» و «تهدید گیتی» به خود گرفتهاند. این اجرام همچنین به عنوان پیشگویان فاجعهها و پیامبران خدا در نظر گرفته میشدند. در دوران باستان، دنبالهدارها قابلتوجهترین اشیاء در آسمان شب بودند. در بسیاری از فرهنگها، دنبالهدارها حاملان پیامهای خدایان هستند. برای نمونه، در برخی از فرهنگها، دم دنبالهدارها ظاهر سر یک زن با موهای بلند پشت سرش است.
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:
«اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
شرح حکایت
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر می گذاره. پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید.
و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.