فلسفه رواقی یکی از رایجترین و مردمیترین مکاتب فلسفی در روم باستان بود. نویسنده این کتاب خود آموزههای فلسفه رواقی را در زندگی به کار میبندد و در اثر حاضر تجارب شخصیاش را با خواننده در میان میگذارد. خوانندگان این کتاب میآموزند که چگونه دلهره و نگرانی را به حداقل برسانند و چگونه گذشته را فراموش کنند و به چیزهایی بیندیشند که هماکنون تحت کنترلشان است؛ به علاوه یاد میگیرند چگونه با توهین، سالمندی و وسوسه جستجوی ثروت و شهرت مقابله کنند. در یک کلام، «فلسفهای برای زندگی» به مخاطبان نشان میدهد که چطور به ناظران فکور زندگی خود بدل شوند. ویلیام بی. اروین در مقدمه کتاب اظهار داشته است: «من این کتاب را با این پرسش در ذهن خود نگاشتهام که : اگر بنا بود رواقیان دوران باستان کتاب راهنمایی برای مردمان سده بیست و یکم بنویسند، کتابی که ما را به زندگی نیک رهنمون شود آن کتاب چگونه چیزی میشد؟» و این کتاب پاسخ به این پرسش نویسنده است که با ترجمه محمد یوسفی و توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است.
ویلیام اروین هدفش از نوشتن این کتاب را چنین بیان می کند:
«هدفم این است که این فلسفه را در زندگیام به کار ببندم و دیگران را هم به پیروی از آن تشویق کنم. به گمان من فیلسوفان رواقی باستان ما را به هر دوی این تلاشها دعوت کردهاند، اما تأکید اصلیشان بر ضرورت مطالعه فلسفه رواقی به این دلیل است که آن را در زندگی مان به کار ببندیم».
این کتاب در ۳۳۶ صفحه در قطع رقعی توسط انتشارات ققنوس و ترجمه محمد یوسفی به بازار عرضه شده است.
بخشی از کتاب که در مورد چگونگی برخورد با شخص توهین کننده در لینک زیر آورده شده است.
هر کس در زندگیش فقط یک بار ستاره دنباله دار را می بینه. بعضیها مثل من آن یک دفعه هم نمی توانند بیبیند. در سال ۱۹۱۲ که ستاره دنباله دار در آسمان پیدا شد، من پنج شش ساله بودم. مادرم و خواهرانم برای دیدن این ستاره عجیب روی بام رفته بودند و به من هم نشان می دادند و می گفتند: «دیدیش؟ دمش را میبینی؟»
من درست عقلم نمی رسید که ستاره چیه و نمی دانستم که ستاره دنباله دار یعنی چی, نمی دیدمش ولی می گفتم: «آره, دیدم.»
در سال ۱۹۹۲ هم که این ستاره باز در آسمان طلوع کند من دیگر نخواهم بود و اگر هم باشم چشمانم یاری نخواهند کرد این ستاره عجیب را ببینم. پاهایم به من اجازه نمیدهند که روی بام بروم و آن را تماشا کنم.
یک مرتبه و فقط یک مرتبه این اتفاق در زندگی اشخاص میافتد.
خوشبختی هم مثل ستاره دنبالهدار فقط یک مرتبه در زندگی مردم پیدا میشود.
بعضی ها از این یک دفعه هم برخوردار نشدهاند.
برگرفته از کتاب ورق پاره های زندان, اثر استاد بزرگ علوی
در همین رابطه برنارد شاو میگه:
«وقتی توی خونه ی همسایه دنبال خوشبختی می گردی, خوشبختی پشت در خونه ی شما نشسته تا در رو براش باز کنید. ولی شما اون وقت در خانه نیستید!»
دنبالهدارها در بسیاری از فرهنگهای مختلف در سراسر جهان و در طول زمان از وحشت و ترس الهام گرفته شدهاند. آنها عناوینی همچون «پیشروی حکم مجازات» و «تهدید گیتی» به خود گرفتهاند. این اجرام همچنین به عنوان پیشگویان فاجعهها و پیامبران خدا در نظر گرفته میشدند. در دوران باستان، دنبالهدارها قابلتوجهترین اشیاء در آسمان شب بودند. در بسیاری از فرهنگها، دنبالهدارها حاملان پیامهای خدایان هستند. برای نمونه، در برخی از فرهنگها، دم دنبالهدارها ظاهر سر یک زن با موهای بلند پشت سرش است.
اگر از آخرین لحظه عمر خود خبر داشتی؛ چه حکمتی را برای مردم آشکار می کردی؟ دلت می خواست چه چیزی را برای فرزندانت و جامعه به یادگار می گذاشتی؟
وقتی از رندی پوش؛ استاد دانشگاه تقاضا شد که در دانشگاه سخنرانی آخر را انجام دهد؛ خودش خبر نداشت که به خاطر بیماری پیشرفته سرطان؛ آخرین سخنرانی اش خواهد بود.سخنرانی متحول کننده او در مورد بیماری و مرگ نبود. سخنرانی او در مورد تحقق بخشیدن به رویاهای کودکی؛ غلبه بر مشکلات؛ کمک به دیگران برای رسیدن به آرزوهایشان؛ مثبت اندیشی؛ شکرگزاری، شادی؛ صداقت؛ شرافت و لذت بردن از لحظه به لحظه زندگی بود. او با مطرح کردن درس های زندگی توانست یادگاری ارزشمند برای فرزندان خود و جامعه از خود باقی بگذارد.
«دیوارهای بلند را نساخته اند تا مانع رسیدن ما به رویاهایمان شوند. دیوارها را ساخته اند تا با تلاش از آنها عبور کنیم و ارزشمندی رویاهایمان را به اثبات برسانیم.»
دکتر کوهن رئیس دانشگاه کارنگی ملون:
«رندی! ما برای حفظ یاد و خاطره ی تو، پلی میان دانشکده علوم کامپیوتر و دانشکده هنر احداث می کنیم و نامش را پل رندی پاش می گذاریم. می دانم پس از تو، نسل جدیدی از دانشجویان وارد دانشگاه خواهند شد که تو را نمی شناسند. آنها وقتی از روی این پل رد میشوند می پرسند که رندی پاش که بود؟ و دیگرانی که تو را می شناسند برای آنها از تو خواهند گفت. متأسفم که آنها تو را تجربه نمی کنند. اما اثری که از تو بر جا مانده است را تجربه خواهند کرد…»
بخشی از کتاب:
دستیابی به رویاهای کودکی
«مطمئن بودم که نمیخواهم محور سخنرانی، سرطانم باشد. ماجرای بیماریام سرجایش بود و من بارها و بارها آن را پیشت سر گذاشته بودم. هیچ علاقه ای نداشتم درباره چگونگی کنار آمدنم با بیماری، یا این که چگونه دیدگاههایم را عوض کرده بود حرف بزنم. حتما خیلیها انتظار داشتند سخنرانی درباره مرگ باشد. اما باید درباره زندگی می بود.
چه چیزی مرا استثنایی می سازد؟
این پرسشی بود که احساس می کردم باید به آن بپردازم. گفتم: سرطان مرا استثنایی نمیسازد. هیچ شکی در این امر نبود. در آمریکا سالی ۳۷۰۰۰ نفر فقط به سرطان لوزالمعده دچار میشوند.
درباره آنچه خود را توصیف می کنم به دقت اندیشیدم: معلم، متخصص کامپیوتر، شوهر، پدر، دوست، برادر، استادی برای دانشجویانم. اینها همه نقشهایی بودند که برایم ارزش داشتند. اما هیچ یک از این نقشها واقعا مرا متمایز میکرد؟
از خودم پرسیدم: من به تنهایی واقعا چه چیزی برای ارائه دارم؟
و ناگهان مانند جرقه ای به ذهنم رسید: با وجود همه دستاوردهایم، تمام آنچه دوست داشتم در رؤیاها و اهداف دوران کودکیام ریشه داشت و در راههایی که برای تحقق بخشیدن به تقریبا تمامی آنها در پیش گرفته بودم.»